دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

سخنان نغز دیانایی

مدتی است که دیانا بسیار پول دوست شده است. کیف پولی دارد و شنبه ها مبلغی از من یا بابا پول تو جیبی می گیرد و بیرون که می خواهد برود کیف پولش را برمیدارد و اولین سوپر مارکتی که می رسد یک بسته ذرت بوداده یا یک بسته پاستیل یا شیر می خرد و خوشحال و خندان پولش را حساب می کند. سوار تاکسی که می شویم هم بسیار مشتاق است که او پولش را حساب کند و ... . دیانا: مامان شما همون شنبه ها به من پول تو جیبی بدین بقیه اش رو خودم کار می کنم و پول در میارم!!!!!!!!!!! داریم کتاب "فرانکلین فوتبال بازی می کند" را می خوانیم در جایی از کتاب می خوانیم که :فرانکلین دوست دارد بهترین بازی کن تیم باشد... . دیانا: ای بابا حالا بهترین بازی نکن تیم بشه مگه چی میشه...
29 آبان 1392

نقاشی ...

به سفارش دوستی هنرمند با کمی آب لبو و دو سه قاشق آرد برای غلیظ شدن رنگ خوراکی ساختیم. دخترکمان در حمام با دست و پا و مسواک و قلم مو نقاشی کشید و لذتش را برد. هر بار که می خواهد به حمام برود بساط آب بازی هم به راه است. در گوشه ای از حمام سطلی داریم پر از قوطی های کوچک و بزرگ و کاسه و اسفنج و ... برای آب بازی. با وجودی که هوا سردتر شده است بعد از نقاشی ساعتی را هم به آب بازی مشغول بود و بعد ... کمی فقط کمی خسته شد. ...
29 آبان 1392

بازی حافظه

اسم بازی را نمی دانم. این بازی را وقتی دبستان بودم با خواهرم انجام میدادم. یک سری کارت درست کرده بودیم و روی آنها یکسری اسامی را می نوشتیم و از هر کارت دو عدد داشتیم و بعد کارتها را برعکس روی زمین میگذاشتیم و اسامی شبیه هم را پیدا می کردیم و در پایان هر کس تعداد کارت بیشتر داشت برنده بود.       کارتها باید کاملا شبیه هم باشند تا فرد از روی نشانه ها کارت مورد نظر پیدا نکند بلکه به حافظه اش رجوع کند. این بار هم مثل همیشه وسایل بازی را خودمان ساختیم. از این برگ دو سری پرینت گرفتیم. دیانا اشکالش را رنگ زد و بعد ورقه ها را روی مقواهای هم اندازه شان چسباندیم. بازی را با 6 یا 8 کارت شروع می ...
16 آبان 1392

مشاهده کودکم

خیلی پیش می آید که دیانا را در هنگام بازی، کار، و حرف زدن و خواب نگاه می کنم. وقتی دیانا را نگاه می کنم انگار خودم را هم خیلی بهتر می بینم. اینبار وقتی پست الهه عزیز را خواندم با خودم گفتم یک تمرین!!! و امروز را قرار گذاشتم با خودم که دخترکم را مشاهده کنم. 1- صبح چهارشنبه بود و من کلاسی داشتم و باید همه کارها را زود انجام میدادم و دیانا را به مادربزرگش می رساندم. با بوسه و ناز از خواب بیدارش کردم. چشمانش را باز کرد انگار که خواب بدی دیده بود کمی هق هق کرد و بعد هم پارچه معروفش را جستجو کرد تا پیدایش کرد به من گفت که میخواهد کمی تنها باشد. من هم به سرعت از اتاق بیرون آمدم. دوباره صدایم زد و سراغ پدرش را گرفت که خانه نبود. به او گ...
8 آبان 1392

بهانه هایی از جنس چهارسالگی دیانا

فکر نمی کنم دیدن گریه هیچ بچه ای برای مادرش خنده دار باشد. اما گاهی که خودم را بسیار عاقل و بزرگ و ... حس می کنم و کلا هر چه صفت قلنبه و درشت است به خودم به عنوان یک مادر نسبت می دهم، آنوقت بهانه های توچقدر برایم کوچک و خنده دار به نظر می رسد. وقتی سیلاب اشک پوست مخملی صورتت را می شست : برای زرده تخم مرغ پخته صبحانه ات که دوست داشتی مثل خورشید کامل باشد ولی تکه کوچکی از آن در حین پوست کردن و برش زدن جدا شد، و یا آن زمان که دوست داشتی تاکسی پیکان سوار شوی و ما هم بی خبر از همه جا سوار پژو شدیم و تو نتوانستی آن دکمه معروف را بفشاری و یا آن صبح که بیدار شدی و به خاطر آسمان ابری نتوانستی خورشید را ببینی .... شیرین تر از جانم دل پاکت را ...
6 آبان 1392

فقط یک بازی معروف....!!!

بازی مورد علاقه دیانا در این روزها خاله بازی در اشکال مختلف است. خلاصه من و همسری ساعتی از روز را به این بازی اختصاص می دهیم. طفلی ابوذر که همه جور نقشی را پذیراست از شوهر دیانا گرفته تا زن دایی بچه دیانا!!!! هر کدام از ما به نوبت بچه به دنیا می آوریم و به مهمانی خانه یکدیگر می رویم و با اهل فامیل و دوستان به عروسی و بازار و شهر کتاب و ... می رویم و باز هم این دخترکمان از این بازی سیر نمی شود. دیروز یکی از اسباب بازیهایی که کادو تولدش بود و من آن را رو نکرده بودم برایش آوردم نیم ساعتی با آن مشغول بود بعد گفت : خوب مامان من این بازی رو یاد گرفتم حالا بریم عروسک بازی. گفتم" دیانا جون این بازی رو تازه شروع کردی و به همین زودی یاد گرفتی...
6 آبان 1392

در محدوده چهارسالگی

امان از این بچه ها ... تا خودت را قدری با شرایطشان وفق می دهی و ادعایی داری که آره من دخترم را در درک می کنم و میدانم با او چگونه سخن بگویم، ناگهان همه چیز تغییر می کند. دخترکی که تا دیروز لباس هایش را می پوشید و غذایش را خودش می خورد و حتی همه کارهای مربوط به توالت رفتنش را خودش انجام میداد، حالا حتی حاضر نیست لامپ توالت را روشن کند یا لقمه ای غذا خودش نوش جان کند و یا لباسش را بپوشد.  این روزها این جمله ها را زیاد می شنویم: " تو کمکم کن" – "می خوام تو کمکم کنی" – " من بلد نیستم خودم رو بشویم" "مامان بیا اینجا کنارم میترسم" از آنجایی که دوستان خوبی داریم -(خدا را هزار بار سپاس)- کتاب چهارساله های انتشارات صابرین را ...
4 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد